ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت


مرا به بیخودی آوازه در جهان انداخت

ز شرح زلف تو موئی هنوز نا گفته


دلم هزار گره در سر زبان انداخت

دهان تو صفتی از ضعیفیم میگفت


مرا ز هستی خود نیک در گمان انداخت

کمان ابروی پیوسته میکشی تا گوش


بدان امید که صیدی کجا توان انداخت

ز دلفریبی مویت سخن دراز کشید


لب تو نکتهٔ باریک در میان انداخت

عجب مدار که در دور روی و ابرویت


سپر فکند مه از عجز تا کمان انداخت

ز سر عشق هر آنچ از عبید پنهان بود


سرشگ جمله در افواه مردمان انداخت